حرف دلم با خدای خودم
خدای من...خدای لحظه هایم...خدای مهربونم...خدایی که میدونم که هیچ یک ازبنده هات رو تنهانمیذاری...ای خدای من ..
خودت بهترازهرکسی از حس وحال درونی من و ارزوهایم و رویا خبرداری/که سالهاست باخودم توی دلم نگه داشتمش...
خدای من...توبهترازهرکسی میدونی که توی این چندسال انتظار و درفراق فرزندبودن...چه سختی هایی بهم گذشت...خودت خوب میدونی که توی هر روزش منتظرتر وتشنه تر و ارزومندتر بودم...
این بار دیگه طاقت تنهای رو ندارم ای خدای من...این بار دوباره هم ارزو می کنم.. خدا کی می خواهی دل شکسته ی منو جواب بدی دیگه ازتنهایی بیزارم...
فقط می تونم در این خونه ی عظمت و کرامتت رو بزنم...وفقط در خونه ی تو...امیدبراورده شدنش رو ازتو خدایی که می دونم لطفت وکرمت ومحبت ومهربونیت روانتهایی نیست دارم....خدا خودت می دونی این بزرگترین ارزوی قلبی من....
خدا خودت می دونی خیلی تنهام توی این شهرغریب....خداتنهامون نذار حتی برای یه لحظه و حتی برای یه ثانیه های ساعت که تیک تاک صداشو می شنویم وعمرمان رو می گذارند....می دونم که توقع وخواهش خیلی بزرگی هست...
اما ازت می خواهم توی ماه ها وهفته ها وروزها وسال های اینده به ما یه کوچولوی زیباوسالم بدی...خداخیلی انتظار می کشم...